هوه... چه سرده! یکی دو روزیه که از بی بخاری در اومدیم. وقتی نفس میکشیم از دهنمون بخار میاد بیرون. هوه...
پاییزم مثل بقیه فصلای سال فصل قشنگیه. برای برگریزون پاییزی و رگبارهای بیمقدمه هم میشه به اندازه نسیم بهاری و شکوفههای درختا توی بهار ذوق کرد. ولی همه اینها به شرط اینه که سرما نخورده باشی.
وقتی سرما خورده باشی، سرت گیج میره، تب داری، پلک چشمات داغه، دیگه پاییز و هوای پاییزی اون قدرها هم لذت بخش نیست. دیگه آفتاب کمرنگی که تا وسط اتاق پیش اومده برای لمیدن جای لذتبخش و دلپذیری نیست. دیگه رگبارهای یه دفعهای هم رمانتیک نیست. دیگه حس «زیر باران باید رفت» هم خبری ازش نیست.
زندگی هم بهار و پاییز داره، سرد و گرم داره، بالا و پایین داره. اگه روح آدم سالم باشه، اگه سرما نخورده باشه، سختیهای زندگی هم لذت بخش و رمانتیک میشن. ولی وقتی روح آدم مریضه یه چیزی شبیه غم غربت گلوی آدم رو فشار میده، یه چیزی شبیه درموندگی یه مسافر غریب بیپول که از همسفریهاش جا مونده باشه، اون هم توی شهری با مردم سنگدل و نامهربون. به همین سختیه!
یه نیگاه به خودت بنداز. یه تبگیر بذار زیر زبون روحت. ببین تب نداری؟ ببین گلوی روحت چرک نکرده؟ ببین روحت سرما نخورده؟ پاییز شدها!
هوه... چه سرده!